باران اندیشه ها

چترها را ببندیم اینجا همه لذت اش در خیس شدن خلاصه شده است

باران اندیشه ها

چترها را ببندیم اینجا همه لذت اش در خیس شدن خلاصه شده است

سفرنامه ی پیاده روی اربعین1393

باران اندیشه ها | يكشنبه, ۷ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۱۲ ب.ظ | ۲ نظر

ابراهیم راستیان

بسم الله الرحمن الرحیم

«وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدْرا»   (سوره ی طلاق، آیه 3)

چهارشنبه 12 آذر:

چند روزی بود که حرف رفتن به پیاده روی اربعین توی خانه مان شده بود. من هم خیلی دوست داشتم بروم اما شرایطش برایم مهیا نبود. سرگرم کار و درسم بودم که تلویزیون برنامه زنده از پیاده روی را نشان می داد. مردی با یک پا و عصا پیاده روی را شرکت کرده بود. به شوهر خواهرم گفتم: این بنده خدا با این حال و روز پیاده روی را شرکت کرده و ما سالم توی خونمون نشستیم. شوهرم خواهرم گفت: خب کاری که نداره ما هم میریم. از آنجا که دانشجو هستم و سربازی هم نرفته ام، باید می رفتم در نظام وظیفه وثیقه می گذاشتم تا بتوانم از کشور خارج شوم. اما نه شرایطش بود نه زمانی برای این کار. بیشتر دلم هوایی شده بود. بدجور دو دل شده بودم. مادرم گفت: صلوات نذر ام البنین کن تا ان شاالله از این دو دلی در بیایی و خود امام حسین کمکت کنه. یادم افتاد یکی از دوستانم توی مرز شلمچه مهر خروج می زند. سریع با او تماس گرفتم. بنده خدا گفت: بیا مرز شلمچه به من زنگ بزن تا کارت را حل کنم. وقتی این را شنیدم دلم قرص شد. ساعت شش بود که تصمیمم قطعی شد. با شوهر خواهر وعده کردیم تا ساعت هشت شب با ماشین شخصی حرکت کنیم. خانمم خانه ی مادرش بود. گفتم وقتی خواستیم حرکت کنیم بهش زنگ بزنم و خداحفظی کنم. به این فکر کردم که اگر الان تماس بگیرم حتما او هم می خواهد بیاید و اصلا شرایط برای بردن خانم آماده نبود. از دیگران هم شنیده بودم که پیاده روی اربعین جای خانم ها نیست. برای همین می خواستم توی عمل انجام شده قرارش بدهم. ساعت هفت بود که با اصرار مادرم به خانمم زنگ زدم. وقتی تماس گرفتم گفتم: زنگ زدم برای کربلا خداحافظی بکنم و بدون خداحافظی نروم. اولش فکر کرد دارم شوخی می کنم. باورش نشد بعد که دید جدی هست ناراحت شد و گفت صبر کن من بیایم، بعدش برو. سریع با تاکسی خودش را به خانه رساند. تقریبا همه ی کارهایم را کرده بودم. منتظرش بودم تا خداحافظی کنم و قانعش کنم که این سفر جای زن نیست و سختی بسیاری دارد. تا رسید سلام نکرده گفت: استخاره گرفته ام و خیلی خوب آمده و سریع هم به دوستش که سال قبل رفته بود تماس گرفت و سوالاتی در مورد اینکه چه چیزهایی برای سفر نیاز هست، پرسید. هاج و واج نگاهش می کردم. هر چه میگفتم خانم ما اصلا جا و مکان نداریم. با کاروانی هم که می رویم، اصلا خانمی نیست. می گفت: خودمان دو نفری می رویم. خود امام حسین برایمان همه چیز را جور می کند. خواهرم هم به کمکش آمد و گفت این همه زن می روند این هم مثل همه ی زن ها. خود امام حواسش به زائرانش هست. دهنم بسته شد. راضی شده بودم. در کمال تعجب در عرض نیم ساعت ساکش را بست و آماده برای رفتن بود. ساعت 9 شب با ماشین شوهر خواهرم به سمت شلمچه حرکت کردیم. خداحفظی از اقوام درجه یک هم توی ماشین کردیم.

پنچ شنبه 13 آذر:

نماز صبح را اوایل اهواز خواندیم. صبحانه را توی یک غذا خوری سر راه خوردیم. حرکت کردیم به سمت شلمچه. یکسری از دوستان شوهر خواهرم مرز شلمچه بودند. از مرز خبر می دادند که دیروز مرز کلا بسته بوده و امروز باز شده برای همین  جمعیت فراوانی آنجا هست. آن ها هم تصمیم گرفته اند که از مرز چزابه بروند ولی ما به خاطر این که در مرز شلمچه آشنا داشتیم، می خواستیم حتما از مرز شلمچه برویم. پنج کیلومتر که توی جاده ی خرمشهر شلمچه قرار گرفتیم، متوجه شدیم که راه را بسته اند. قرار شد شوهر خواهرم ماشین ش را خانه ی یکی از دوستانش در خرمشهر بگذارد. من و خانمم برویم به سمت مرز شلمچه تا ببینیم چه خبر است. اولش را کمی پیاده رفتیم. ماشین کم و بیش آنجا بود دو یا سه تا اتوبوس هم گذاشته بودند اما کفاف این جمعیت را نمی داد. هر چه دست برای سواری هایی که آنجا بودند تکان می دادم فایده نداشت. به خانمم گفتم از اینجا پیاده روی اربعین ما شروع شد اینجا مشخص می شود که مرد راه هستی یا نه. به شوخی هم گفتم خوب است چندتا عکس همین جا بگیریم بگوییم پیاده روی از نجف تا کربلاست. بالاخره با ماشین خودمان را به مرز شلمچه رساندیم. جمعیت زیادی می خواستند از مرز رد شوند. زنگ زدم به همان آشنایی که در شلمچه داشتیم تا کارمان را زود حل کند. گفت مشکلی نیست بروید توی صف دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد و مطمئن باش که به مشکلی برخورد نمی کنی. دو گیت برای آقایون گذاشته بودند و یک گیت برای خانم ها. با اعتماد به نفس کامل رفتم توی صف. آخر صف مشخص بود ولی اول صف مشخص نبود. جمعیت میلی متر میلی تری جلو می رفت. یک سری هم که برایشان مهم نبود می زدند توی صف و خودشان را می رساندند به گیت تا عبور کنند. پیش خودم گفتم حداقل بروم سر صف را پیدا کنم ببینم چقدر باید منتظر بمانم. هر چه میرفتم جلو خبری از سر صف نبود. از شواهد مشخص بود که حداقل یک شب باید در صف می خوابیدیم. هر از گاهی به صف خانم ها سر میزدم تا خبری از خانمم بگیرم. یه بنده خدایی گفت: خیلی ساده ای بزن توی صف برو جلو. پیش خودم گفتم راستی سفر زیارتی با حق الناس چقدر ثواب دارد! اذان ظهر که شد در صف نماز ظهر و عصرم را خواندم. چند دقیقه بعد از خواندن نمازم خانمم آمد و به من گفت که شوهر خواهرت کارت داره. حتما بهش زنگ بزن. به شوهر خواهرم که زنگ زدم گفت: هر چه سریع تر بیایید میدان مقاومت تا از مرز چزابه رد بشیم. مرز آنجا خیلی خلوته از بوشهر هم یک گروه از دوستام دارند میاند که همراه آنها خانم هم هست. سریع راه افتادیم به سمت میدان مقاومت. با بچه های بوشهر به سمت چزابه حرکت کردیم. اتوبوس در هویزه برای نماز مغرب و عشاء توقف کرد. نماز را خواندیم و شهدا را هم زیارتی کردیم. به خانمم گفتم اگر از مرز رد نشویم حداقل به زیارت شهدا در مناطق جنگی آمدیم. صبح شلمچه بودیم و ظهر هم از کنار یادمان عملیات رمضان رد شدیم و الان هم هویزه و تا ساعتی دیگر هم می رسیم چزابه. سریع سوار اتوبوس شدیم. ساعت ده به چزابه رسیدیدم. خیلی خلوت بود. سریع رفتیم برای خروج. اولین نفری که برای مهر زدن گذرنامه را داد، من بودم. خانمم هم پشت سر من بود. به محض زدن توی سیستم گفت ابراهیم کیه؟ شما ممنوع الخروج هستید. استرس شدیدی گرفتم. خانمم که بعد از من بود، گذرنامه اش مهر خروج خورد و منتظر من بود. در بین بچه ها، سه نفر بودیم که این مشکل را داشتیم. رفتم سراغ گیت های دیگر. آن ها هم گفتند ممنوع الخروجی. کارمندانی که در گیت نشسته بودند به من گفتند: برو سراغ مسئول کشیک. اگر مسئول کشیک اجازه بده، حل است. رفتم پیش مسئول کشیک تا آمدم حرفی بزنم من را از اتاق بیرون کرد. خیلی خسته و عصبانی بود. بچه ها رفتند با یک سرباز حرف زدن که کار ما را حل کند سرباز رفت پیش یکی از کارمندانی که در گیت ها مهر خروج از کشور می زد. سه تا گذرنامه را داد و دم گوش مسئول گیت حرف هایی زد. یکی از بچه ها که مثل من بود را مهر زد تا به گذرنامه من رسید. بچه ها  گفتند که امام صادقی هست و دانشجوی دکتریه. مسئول گیت گفت چه جالب و از اینکه امام صادقی بودم خوشحال شد. بعدش با خونسری گفت ولی نمی تونه بره ممنوع الخروجه. هر چه می گذشت، دائم اضطرار ما بیشتر می شد. راستی تا وقتی مضطر حقیقی نشیم و کارد به استخوانمان نرسد، از غیر خدا نمی بریم و به خدا دل نمی بندیم. بچه ها بهم گفتند برو بشین اصلا نیا منم رفتم یه کنار و شروع کردم به دعا کردن. نا امید شده بودم از همه. با حالت اضطرار از خود امام حسین کمک خواستم. خانمم را دیدم که آن هم دارد دعا میکند. بچه ها  گذرنامه ام را بردند بودند گیت دیگر. بعد از چند دقیقه مامور گیت قبلی که خوشحال شده بود از امام صادقی بودن من گفته بود آن فردی که دکتری می خواند کجا رفت؟ بچه ها سریع صدایم زدند که بیایم. گفت گذرنامه ت را بده بچه ها گفتند گذرنامه ش پیش اون یکی مامور هست. گفت برو گذرنامه ت را ازش بگیر و گرنه برات دردسر میشه. خودش هم بلند شد و با ما آمد پیش آن یکی مامور. منم دیگر همه چی را سپرده بودم به خود امام حسین هیچ چیز نمی گفتم. هر کاری کرد که گذرنامه را پس بگیرد، آن مأمور گذرنامه را پس نداد. بعد، بلند شد و رفت پیش مسئول کشیک تا گزارش بدهد. پیش همان کسی که ما را از اتاق بیرون انداخته بود. همین که مامور می خواست حرفی بزند مسئول کشیک با عصبانیت گفت: آقاجان مهر کن برند. مهر خروج را برایشان بزن. خسته شدم دیگه. مهر کن. مامور گیت هم سریع مهر خروج را برایم زد. فهمیدم این سفر فرق می کند. نباید توی این سفر به کسی دیگر امید داشت. به کسی دیگر توسل کرد. از اول سفر تا آخرش باید توکل و توسل به خودشان داشته باشم. همه بچه ها خوشحال شده بودند. وارد خاک عراق شدیم. بچه ها کنار یک موکب ایستادند تا هم یک چیزی بخورند هم استراحتی کرده باشند. همین موقع یکی از خادم هایی که توی موکب کار می کرد آمد طرفمان و به عربی گفت که من گذرنامه ها یتان را مهر میکنم اما یک شرطی دارد. شرطش این است که امشب را بیایید الاماره مهمان ما باشید. همه ی ما هم از خدا خواسته شرطش را قبول کردیم و همه ی گذرنامه ها را به او دادیم. چند نفری که آنجا نشسته بودند می گفتند ما از ساعت4 بعد از ظهر تا حالا اینجا نشسته ایم تا گذرنامه هایمان را مهر ورود بزنند. نزدیک یک ساعت نشستیم. آن مرد همراه با گذرنامه مهر کرده برگشت. بعد سوار یک کامیون 10 متری شدیم به سمت الاماره حرکت کردیم. بچه ها اول شروع کردن به مداحی و شعر خواندن. کم کم خواب آمد سراغشان و تا الاماره خوابیدند. ساعت سه نصف شب بود که به الاماره رسیدیم.

جمعه14 آذر

الاماره خانه ی شخصی به نان ابوعلی رفتیم. ابوعلی خانه اش را کرده بود زائر سرا. یک قسمت برای آقایون بود ویک  قسمت دیگر خانه اش برای خانم ها. مشخص بود قسمت مهمان خانه اش را دست آقایان داده بود. از مبل هایی که آنجا بود میشد این  موضوع را فهمید. بچه ها خیلی با او جور شده بودند. مشخص بود جز سرمایه دار های عراق هست. یکی بچه ها می گفت خانه های عمو هایش را که نشانم داد هر کدام برای خودش قصری بود. از معماری خانه اش هم می شد فهمید که وضع مالی خوبی دارد. توی حرف زدن هایمان در مورد آقا از او سوال کردیم. ابوعلی می گفت مردم سوریه و لبنان و عراق گوش به فرمان و امر رهبر ایران هستند. یکی بچه از سردار سلیمانی پرسید. ابوعلی گفت: اگر سردار سلیمانی توی عراق نبود، عراق با خون یکی  شده بود. بچه ها از او پرسیدند که چرا زائرین امام حسین را به منزل خود می برد؟ ماجرای جالبی را تعریف کرد. ابوعلی می گفت ما در مسیر زائران امام حسین موکبی داشتیم و در آنجا به زوار خدمت می کردیم. یک روز صبح خواب دیدم که زنی به کتفم می زند و می گوید که بلند شو و زائران من را به خانه ی خود ببر. از خواب بیدار شدم و دیدم اطرافم کسی نیست و دوباره خوابیدم. باز خواب آن زن را دیدم. سه بار این خواب با همان کیفیت تکرار شد. واقعا یقین کردم که این خانم حضرت زهرا است و بنده را موظف کرده که زائران امام حسین را به خانه ی خودم ببرم. قرار شد شب بعد از شام به سمت نجف برویم. مینی بوس تا نجف نفری 45 هزار بود. ابو علی خودش برایمان یک مینی بوس گرفت. ساعت 1 شب همه سوار شدیم و ماشین به سمت نجف حرکت کرد.

شنبه 15 آذر

نزدیک حرم پیاده شدیم از طرف صحن حضرت زهرا به سمت باب قبله رفتیم. وقتی گنبد را دیدم باورم نمی شد که آنجا باشم. انگار معجزه ی آمدنم تازه برایم به چشم آمد. روبه روی یک مسجد ایستادیم موقع نماز ظهر بود. دو نفر از بچه ها رفتند حسینه ای برای خانم ها پیدا کنند. نماز ظهر و عصر را که خواندیم آن دو هم آمده بودند. حسینه ای نزدیک به حرم برای خانم ها پیدا کرده بودند. خدا را شکر می کردیم که جا برای خانم ها سریع توی یک حسینه پیدا شده بود. خانم ها رفتند و ما تقریبا یک ساعت بعد توی یک چادر که به آن موکب می گفتند جاگیر شدیم. خوبیش این بود که هم به مکان خانم ها نزدیک بود و هم به حرم. بعد از کمی استراحت به سمت حرم راه افتادم. توی راه به اتفاقاتی که تا الان برایمان افتاده بود فکر می کردم. قبل از آمدن چقدر نگران جا و مکان خانمم بودم. ولی فهمیدم که کس دیگر جا و مکان را برای ما رزو کرده است. چقدر امید بسته بودم به رفیقی که کار خروجم را حل کند. اما فهمیدم که کار به دست کسی دیگر حل می شود. راستی اگر از همان ابتدا یقین می کردیم که خود ارباب کارمان را حل می کند، اصلا به شلمچه نمی رفتیم و مستقیم به چزابه می رفتیم. اما گاهی آدم ها باید ملموس سختی هایی را که بر اثر توکل بر دیگری به وجود می آید لمس کنند تا فقط دل بسته ی او بشوند. ای کاش از همان ابتدا دلداه ی او می شدیم و به او دل می بستیم. به حرم که رسیدم کفش هایم را به میله ای آویزان کردم که نخواهم بروم توی صف کفشداری. حرم نه خیلی شلوغ بود نه خیلی خلوت. زیارت مفصلی قسمتم شد. بعد از نماز مغرب و عشا به سمت موکب برگشتم. کم کم خواب آمد به سراغم. چشمانم هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه ها آمد صدایم زد. گفت:  خانمت آمده کارت دارد. وقتی رفتم دم چادر دیدم خانمم و سه خانم دیگر که جز گروه بودند با وسایلشان هستند. خانمم خیلی خونسرد گفت که از حسینه آمدیم بیرون. آنجا جا خیلی تنگ شده و داد و بیداد شدید میکردند. ما هم از وقتی رفته ایم خوابیدیم الان سر حالیم می خواهیم حرم و بازار برویم. چشمانم از تعجب گرد شده بود. ما دلمان خوش بود که خانم هایمان جا دارند و نباید توی خیابان بخوابند. آن ها سر خوش جایشان را داده بودند آمده بودند بیرون. الآن ساعت دوازده شب بود و خانم ها مکانی نداشتند. از این کارشان خیلی ناراحت شده بودیم. البته احساس کرده بودم که این سفر، سفر توکل است. برای همین پیش خودم گفتم آن کسی که دعوتشان کرده حتما به فکر جا و مکان نیز برایشان است. به خانم ها گفتم هر کاری که صلاح می دانید بروید انجام دهید که فعلا امتحان ما با شما خانم ها است. خودم هم رفتم که بخوابم.

یکشنبه 16 آذر

نزدیک های ظهر بود که خانمم آمد دم موکب. ماجرای شب قبل را برایم تعریف کرد. گفت که دیشب به صورت کاملا عجیبی خانه ای را پیدا کردند که زائر سرا مخصوص خانم ها شده بود و تمام امکانات در آنجا هست. خدا را شکر کردم.

دوشنبه 16 آذر

بچه ها قرار گذاشته بودند ساعت 7 صبح پیاده روی را شروع کنند اما من در جریان نبودم برای همین برای نماز صبح رفته بودم حرم. تا رسیدم به موکب دیدم همه رفته اند. توی راه به بچه ها رسیدم. با بسم الله و سلام و صلوات پیاده روی را شروع کردیم. قرار بود توی سه چهار روز پیاده روی کنیم. جمعیت زیاد و باور نکردنی در مسیر پیاده روی بودد. مثل اینکه راهپیمایی بود. بچه هایی که سال قبل بودند می گفتند جمعیت امسال چند برابر جمعیت پارسال است. من پیش خودم می گفتم این سفر جای خانم ها نیست اما توی پیاده روی می دیدم که بچه ها هم حضور دارند. در آغاز پیاده روی همین نکته برایم کافی بود که امام حسین بعد از گذشت چند هزار سال عاشقانی دارد که حاضرند با زن و بچه پیاده به سمت کرب و بلایش بروند. نوع پذیرایی کردن مردم عراق از زوار امام حسین برایم جالب بود. چنان با شور و اشتیاق چای عراقی را برای زوار می ریختند که دلت نمی آمد از آن چای های عراقی که نصفش شکر است و نصف دیگرش چای غلیظ بگذری. توی مسیر هر کجا انرژی کم می آوردی ناخود آگاه میرفتی سراغ خرما هایی  خرماهایی که رویش کنجد و ارده و پودر نارگیل ریخته اند. روز اول 50 تا 50 تا تیرک می ایستادیم برای استراحت و اینکه اگر کسی عقب افتاده بهمان برسد. نماز ظهر و عصر را که خواندیم از موکب های اطراف ناهار گرفتیم و خوردیم و دوباره شروع کردیم. اول مسیر همه اتو کشیده و تر و تمیز  بودند و پر از انرژی. نه کسی لنگ می زد و نه خاکی روی مو ها نشسته بود. نزدیک ساعت 4 به تیرک 150 رسیدیم همان جا قرار شد استراحت کنیم. چون ابتدای راه بود موکب های سیمانی که توی راه زده بودند جا داشتند. وقتی جاگرفتیم همه از خستگی بیهوش شدیم.

سه شنبه17 آذر

بعد از نماز صبح و خوردن صبحانه دوباره بسم الله را گفتیم برای شروع پیاده روی. توی شب باران عربی آمده بود و همه جا خیس شده بود. هوا هم سرد بود. امروز هم قرار بر این بود که 50 تا 50 تا تیرک استراحت کنیم. به خاطر جمعیت زیاد یک لاین از خیابان هم برای پیاده روی گذاشته بودند. هر وقت خسته میشدیم میرفتم اون لاینی که پر از موکب بود تا با یک چای عراقی خستگی از تنمان در بیاید. روز دوم چند چیز جالب از پذیرایی کردن مردم عراق دیدم. البته قبلا از دوستان شنیده بودم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. یکی از خدام عراقی سینی خرما را گذاشته بود روی سرش و خرما تعارف زوار میکرد. مورد دیگر که بدجور آدم را به حال و هوای کربلا می برد تعارف کردن آب توسط دختران کوچک بود. شاید هرکسی این صحنه را می دید به یاد روضه ی عطش و عمو عباس و حضرت رقیه بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر می شد. کم کم از توی چهره ها میشد خستگی را دید. خستگی ای که شیرین بود. عده ای که ساک و بساط شان زیاد بود ابتکاری به خرج داده بودند. وسایل سنگینشان را گذاشته بودند توی سبدهای پلاستیکی میوه و با چفیه برایش دسته درست کرده بودند و می کشیدند. تا ستون 455 آن روز رفتیم و ساعت 4 بعد از ظهر استراحت کردیم.

چهارشنبه 18 آذر

بعد از نماز که راه افتادیم قرارمان 100 ستون به 100 ستون شده بود. این دور روز آخر باید نزدیک 450 ستون می رفتیم. عضلات مان کم کم دچار گرفتگی شده بود. کم کم سختی مسیر داشت رویش را نشان می داد. هوا هم آن روز گرم شده بود. یک روز دیگر مانده بود تا رسیدن به کربلا. توی مسیر، کاروان تعزیه خوانی بود. کاروانی که چند شتر داشت. چند نفر هم به عنوان اسیر پیاده راه می رفتند. چند گروه عراقی هم مداحی و سینه زنی می کردند. توی مسیر به تیرک ها عکس علما را زده بودند در بین علما عکس امام و مقام معظم رهبری هم دیده می شد. مشخص بود که خود دولت عراق تابلوها را زده بود. در این بین بنر هایی از سید صادق شیرازی هم بود که متاسفانه بعضی از سر جهالت یا به خاطر ایجاد تفرقه یا به خاطر خود زنی یا... آن بنرها را پاره کرده بودند. یه یکی از موکب ها رسیدیم دیدم بچه ها داد میزنند ماساژه آی ماساژه. مثل اینکه خادم عراقی خسته شده بود و بچه ها به جای او ماساژ می دادند. لنگان لنگان با صلوات فرستادن و مداحی گوش کردن به تیرک 850 رسیدم.

پنج شنبه 19 آذر

آخرین روز پیاده روی را با یا علی مدد شروع کردیم. پیاده روی امروز متفاوت تر از قبل بود. انگار شور هوای کربلا بیشتر شده بود. اکثرا با ذکر یا حسین راه می رفتند. خاک روی مو ها نشسته. در مسیر نیز عده ای داشتند، خاک زیر پای زوار را جمع می کردند. نقل وقول هایی شده بود که چند ستون آخری ازدحام جمعیت زیاد هست و مسیر قفل شده است. ممکن هست تا ستون 1392برویم و همان جا برگردیم. یا اینکه همان جا توی یک موکب بمانیم و برای زیارت فقط برویم و برگردیم. به خانم گفتم از اول سفر تا به اینجا هیچ جایش را ما برنامه ریزی نکردیم. همه اش دست خودشون هست. منتظر میمونیم تا ستون 1392 تا ببینیم روزیمان کجاست؟ وقتی به تیرک 1392 رسیدیم دیدم بچه ها با یک مرد عراقی صحبت می کردند. بچه ها گفتند که این مرد ساکن کربلا است و ما را به خانه ی خود دعوت کرده است. آن مرد با ماشین شخصی خودش، ما را از تیرک 1392 از مسیر فرعی به خانه ی خودش به کربلا برد. وقتی به خانه میزبان رسیدیم، مهمان نوازی مفصلی انجام دادند. حتی مرد خانه همه ی لباس هایمان را گرفت تا بشورد. خانم ها هم رفتند خانه ی همسایه تا راحت باشند. اگر میخواستیم حساب کنیم توی کشور غریب با چه اطمینانی خانم ها را فرستادیم یک جایی دیگر، اصلا با عقل و منطق جور در نمی آمد. اما وقتی کارها دست یکی دیگر باشد عقل و منطق دیگری حاکم است. دوست نداشتم زیارت شب جمعه را از دست بدهم با چند نفر از دوستان به زیارت رفتیم. باید تا قسمتی را با تاکسی می رفتیم مابقی را پیاده. مسیرمان از طرف حرم امام حسین (علیه اسلام )بود. حرم امام حسین خیلی شلوغ بود. بین الحرمین زیارت کردم و زیارت اربعین را خواندم که اگر به خاطر ازدحام جمعیت نشد بیایم، زیارت اربعین را خوانده باشم. تا صبح حرم ماندیم.

جمعه 20 آذر:

صبح با بچه ها برگشتیم. حدود نیم ساعتی خوابیدم و بیدارمان کردند برای صبحانه. بعد از صبحانه بچه ها نشستند به گپ زدن با صاحبخانه. ارادت خاصی به مقام معظم رهبری داشتند. اعتقاد داشتند که سردار سلیمانی برای از بین بردن داعش کافی است. عکس پدرشان را به دیوار زده بودند. یکی از پسرهای صاحب خانه می گفت: در جنگ ایران و عراق، صدام پدرش را مجبور به شرکت در جنگ می کند. او نمی خواست با شیعیان بجنگد و به همین خاطر هیچ گاه به جنگ نرفت... . سرانجام صدام هم سر پدرش را برید. نزدیک  نماز مغرب و عشا خانم ها را بردیم حرم. به خاطر ازدحام جمعیت فقط توانستند توی بین الحرمین یک سلام بدهند. از بیرون حرم امام حسین رو به روی گنبد و در مقابل در ورودی که بالای آن نوشته شده بود «صلی الله علیک یا قتیل العبرات» زیارت اربعین را خواندیم. از حرم که برگشتیم بعد از خوردن شام، صاحبخانه با ماشین شخصی اش ما را به حرم حر برد. با وجود این که سفر چهارم بود ولی تا حالا قسمت نشده بود به زیارت حر بروم. بعد که برگشتیم بچه ها مراسم عزاداری گرفته بودند مراسم خوبی بود. صاحبخانه خیلی خوشش آمده بود. شب باید زود می خوابیدم. قرار بود صبح برگردیم.

شنبه21آذر:

صبح بعد از نماز راه افتادیم. تا ستون 1329 را پیاده برگشتیم تا به جایی برسیم که ماشین باشد. برای برگشت جمعیت بسیار زیادی بود و همه موکب ها در حال جمع کردن بودند. نزدیک به 300 تیرک برگشتیم تا ماشین پیدا شد. از آنجا تا تیرک 700 را با هایس رفتیم. توی هایس چند عرب نشسته بودند تا دیدند من با خانمم هستند شروع کردن سر به سر من گذاشتن. می گفتند مرد ایرانی یک زن می گیرد و مرد عراقی 4 تا زن. یکی از آنها خواهرش را به من معرفی می کرد که عقدش کنم. بعدش می گفت: مبارک باشد و صلوات می فرستاد. می گفتند: در عراق الرجال قوامون علی النسا هست اما در ایران النسا قوامون علی الرجال هست. (داشتم با خودم فکر می کردم که در مرکز به ازای زیاد شدن هر بچه حقوق هم زیاد می شود، راستی با زیاد شدن زن چقدر به حقوقم اضافه می شود؟!!) تیرک 700 که پیاده شدیم دوباره باید پیاده می رفتیم تا به ماشین ها برسیم. بچه ها گفتند یک جایی برای استراحت بنشینیم. همان جا یک مینی بوس خاکی و قدیمی بود. بچه ها افتادند به شوخی و عکس گرفتن با مینی بوس. یکی از بچه به لب جاده رفت تا ببیند وضعیت از چه قرار است. با یک نا امیدی برگشت و گفت: بچه ها تا چشم کار می کند وسط خیابان آدم است و وسیله ی نقلیه وجود ندارد. پس از این که بچه ها با آن مینی بوس قدیمی عکس و گرفتند و کمی استراحت کردیم، تصمیم گرفتیم که به خیابان برگردیم و مثل مابقی زائران به سمت نجف پیاده برویم. این پیاده روی با پیاده روی از نجف تا کربلا یک فرق اساسی داشت. با وجود این که جمعیت کثیری در حال حرکت به سمت نجف بود، موکب ها را نیز جمع کرده بودند. نه آب و غذایی بود و نه مکانی برای استراحت. نزدیک غروب بود. هوا هم سرد شده بود. همین که بچه ها تصمیم گرفتند که ادامه پیاده روی را شروع کنند، راننده مینی بوس سر و کله اش پیدا شد. یکی گفت ازش بپرسیم تا بصره می بره یا نه. وقتی گفت بصره میرود همه بچه ها بسیار خوشحال شدند و همه سوار شدیم. واقعا سوار شدنمان عجیب بود. توی این بیابان که احتمالش هم خیلی ضعیف بود کامیون هم سوار شویم، اینطوری یک مینی بوس گیرمان آمد.

یکشنبه 22آذر

صبح بصره رسیدیم از بصره سوار مینی بوس دیگری شدیم برای شلمچه. هوا هنوز به طور کامل روشن نشده بود و همه گشنه بودیم. هیچ کسی هم در خیابان ها نبود. یکی از بچه ها گفت کسی چیزی برای خوردن نداره. همه گفتند نه. چند ثانیه نگذشت که یکی جلوی مینی بوس را گرفت و  دوتا کارتن کیک و آبمیوه توی ماشین گذاشت. همه صلوات فرستادند و گفتند باز هم امام حسین لطفی دیگر به ما کرد. نزدیک ظهر بود که به مرز شلمچه رسیدیم. هنگام ورود به ایران از گیت که میخواستم رد شوم مامور گیت گفت: شما ممنوع الخروج بودید، چطوری مرز را رد کردید؟ رو به سربازی کرد و گفت: سرباز ایشان را ببر پیش جناب سرهنگ. سرباز خوبی بود. وقتی جناب سرهنگ از او پرسید که مشکل چیست؟ او جواب داد نمی دانم. بنده ی خدا این جناب سرهنگ هم که کامپیوتر نداشت که متوجه شود ما ممنوع الخروج هستیم. گفت ایشان مشکلی ندارد. برود پشت گیت تا گذرنامه اش مهر شود. سرباز به من گفت نگران نباش این بار می برمت از یک گیت دیگر. کارمند آنجا زیاد سخت گیر نیست. کارمند آن گیت نیز با سرعت زیادی گذرنامه ها را می دید و مهر می زد. همین که به گذر من رسید قبل از این که به طور کامل سیستم مشخصات من را باز کند، مهر ورود به ایران را برایم زد بعدش تازه متوجه شد که ممنوع الخروج بوده ام ولی مهر ورود را زده بود. وقتی وارد خاک ایران شدم. دائم با خودم این جمله را می گفتم که اگر در تمام مراحل زندگی مثل این سفر، مقداری به خدا توکل می کردیم، چقدر زندگیمان تغییر می کرد. چقدر حافظ زیبا در این ابیات چکیده ی این سفر اربعین ما را بیان می کند.

ای دل اندر بند زلفش از پریشان منال             مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست        راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند؟           دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

 

  • باران اندیشه ها

نظرات  (۲)

  • محمد قناعی
  • سلام
    وبلاگ خوبی دارید.
    به وبلاگ ما هم سر بزنید.
    ست آپ - مجله خبری و آموزشی کامپیوتر
    setup-mag.blog.ir
    موفق باشید.
    زیارت قبول!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی