بی حسابی حسابی
مهدی حاجی رستملو
بسم االله الرحمن الرحیم
کلاس محاسبات مالی داشتیم.مثل همیشه دیر شده بود. فکرم مشغول بود. داشتم تیکه های استاد رو مرور می کردم : «همیشه بی حساب! تو ترافیک بودی؟!!!! بچه ها امروز یه ربع زودتر اومده ! باریکلا ! باریکلا ! ...». سرم را پایین می دیدم و حتماً گوش هایم قرمز شده بود. قدری هم عرق کرده بودم. قاه قاه بچه ها بود و آه آه من که در ذهنم می پیچید .پله ها را 10 تا یکی بالا می رفتم. به راهرو که رسیدم، در کلاس را از دور نگاه می کردم. نور باریکی توی راهرو افتاده بود. این یعنی اینکه در یه کم بازه! در که همیشه بسته بود؟!! روی پنجه هایم تند و تند به در کلاس نزدیک شدم. خیلی نرم و آرام وارد کلاس شدم .همه ی صندلی ها پر بود و ماشین حساب های مهندسی روی صندلی ها. همه چیز برای یک کلاس محاسبات تمام عیار، آماده به نظر می رسید.
مثل همیشه جا نبود .به زور یه صندلی برای خودم دست و پا کردم و هنوز جرأت نکرده بودم استاد رو نگاه کنم. سرم را کمی بالا آوردم. استاد نیامده بود!!! خوشحالی همراه با تعجب را در درون خودم احساس می کردم. همه به ساعت ها نگاه می کردند و به همدیگر می گفتند: «یعنی چی شده؟!!! این که همیشه سر وقت می اومد.....؟!!! ولی من نگاهم جلب باریکه نوری شده بود که پرده های همیشه کشیده شده ی کلاس کمی کنار رفته بود و این مسیر رو توی راهرو درست کرده بود. بعد از یک ربع، استاد به همان متانت همیشگی وارد شد.همان نیم ساعتی که من همیشه دیر می آدم! کت و شلوارش مثل همیشه مرتب بود و موهایش شانه خورده.
ولی نمی دانم چرا یه چیزی توی دلم می گفت: «استاد پریشونه؟!!!» بعد از چند دقیقه مکث ،خیلی آرام گفت: «به نام خدا. بچه ها همون طوری که می دونید، من خیلی به این کلاس علاقه داشتم ولی متأسفانه دیگه نمیتونم این کلاس رو ادامه....». استاد این حرف ها رو نگید و پچ پچ بچه ها حرف رو قطع کرد. بالاخره استاد گفت: «نمیتونم ادامه بدم!». حس قبلی رو برای دومین بار هم احساس می کردم. البته این بار کمی دلهره و انتظار هم با اون قاطی شده بود.
استاد دوباره ادامه داد: « سود شرکت چقدر شد؟ حق الزحمه ی کارکنان رو محاسبه کردید؟ نرخ تورم را توی این محاسبات دخالت دادید؟ چند ساعت وقت برده؟ همون رو ضربدر نرخش کنید، بعد محاسبه کنید. بچه ها همه محاسبات رو حساب کردیم ولی بی حسابی رو....! بچه ها احساس می کنم کار مهمتری دارم که.......». باز هم صدای پچ پچ و استاد تو رو خدای بچه ها، حرف رو ناتموم گذاشت.
استاد برگشت. دو سه قدم تو همون باریکه ی نور زد و این دفعه که خواست رو به کلاس برگرده، از توی جیب کتش یه کتاب شکلاتی رنگ رو در آورد. کتاب رو باز کرد، یه چند صفحه ای رو ورق زد و شروع کرد
به خوندن ...
«لیجزیهم االله أحسن ما عملوا و یزیدهم من فضله و االله یرزق من یشاء بغیر حساب» و رفت بیرون از کلاس ...
- ۹۳/۱۰/۱۰