رضا پاینده
باسمه تعالی
توضیحات سرپرست تیم در حین بازدیدِ علمی بچه هیولاها از سالن تولید جیغ: "هیولاهای کوچولو، شما به دانشگاه هیولاها وارد شدید. اینجا بزرگ ترین هیولاهای سرزمین مشغول کارند. شما الان در بخش ترس هستید. اینجا تعداد زیادی بترسون وجود داره که هر روز وارد اتاق بچههای انسان میشوند و آنها را می ترسانند. جیغ حاصل از این ترس در کپسولها ذخیره میشود و انرژی تمام سرزمین را تامین میکند. بترسونها مهمترین کسانی هستند که می توانند این کار را انجام بدهند."
در همین حین بود که بترسونها برای قرار گرفتن در جایگاه اصلی شان وارد ترسکده شدند. یکی از بچه هیولاها پرسید" من چطوری میتونم یک بترسون واقعی بشم؟" یکی از هیولاهای بزرگ پاسخ داد من هر چی یاد گرفتم از مدرسه بترسونها بوده. انجا بهترین مدرسه برای هنرهای ترسان است. همون موقع بود که سوال کننده یعنی مایک وزوفسکی تصمیم گرفت به دانشگاه هیولاها وارد شود تا در آینده یکی از بزرگترین هیولاهای سرزمین شود. هیولاهایی که بیشترین غرّش را دارند.... چند سال بعد مایک وزوفسکی با این خیال که باید بهترین بترسون دانشگاه شود، دانشجوی رشته هنرهای ترسان در دانشگاه هیولاها شد. روز اول دانشگاه، در کلاسِ علومِ ترسانِ پروفسور نایک، خانم دِن که رئیس دانشکده بود و البته رکورد جیغ دنیا را هم ثبت کرده بود، وارد شد. او با جملات اش، ترس را بر چهره همه تازه بترسونها پاشید:
"توان ترساندن، گوهر اصلی یک هیولاست. اگر ترسناک نباشید پس نباید اسم خودتان را هیولا بگذارید. کار من این است که شاگردهای عالی را عالی تر کنم نه اینکه شاگردهای معمولی را از معمولی هم پایین تر آورم. بخاطر همین پایان ترم یک ازمون نهایی خواهید داشت. مردود شدن از این ازمون به نشان اخراج شما از دوره اموزشی ماست. هر کس که هیولا نیست از همین ابتدا باید شناخته شود."
وقتی خانم دن کلاس را ترک کرد، پروفسور مایک بحث اش را ادامه داد. سوالش این بود: ویژگی های یک غرّش ترسان چیست؟! مایک وزوفسکی که همه کتابهای جیغ را خوانده بود با سرعت پاسخ داد: طنین، زمان طنین، مدت زمان غرش و ... ولی خوب این کلاس برای همه هیولاهای سال اولی خسته کننده شده بود. به قول سالی، دوست صمیمی مایک که خیلی به مطالعه علاقهای نداشت، برای هیولا شدن باید هیولای درون ات را آزاد کنی. قایم شدن در پس تئوری ها کارساز نیست. البته خود سالی هم از یک خانواده اصل و نسب دار در ترس محسوب میشد. پدر او یکی از بزرگترین بترسونهای سرزمین بود که مایه آبرو و بزرگی سالی در دانشگاه هیولاها شده بود.
در این دانشگاه، رشته های دیگری هم وجود داشت مثلا مطالعه تاریخ غنی ذخیره قوطی های جیغ یا رشته فناوری ترس یا مکاتب جیغ یا تاریخچه جیغ که البته انها هم طرفداران خاص خودشان را داشتند، ولی مهمترین رشته دانشگاه، رشته هنرهای ترسان بود که هرساله مسابقه ای خاص برای دانشجویان این رشته تدارک می داد: مسابقه وحشت آفرینان. در این مسابقات، گروه های پیشتاز در ترس شرکت میکردند تا توانایی خودشان را نشان دهند. مایک وزوفسکی (یک جیغ خوانده) و سالی (یک بترسون ترسناک) با تیمی از دوستان شان در این مسابقه شرکت کردند. تیم های دیگر عمدتا ترکیبی از شاخص ترین های بترسونهای دانشگاه بودند که کپسولهای جیغ زیادی را پر کرده بودند. مسابقات جیغ تیمی، عبور از هزارتو با قدرت جیغ، پرکردن کپسول جیغ و ... بخش های مسابقه وحشت آفرینان بود. مایک و سالی در چالش نظر و عمل، کار و کتاب، سرعت کم و سرعت زیاد گرفتار شده بودند. شکست های متوقف کننده در مسابقات نقطه خاصی بود که هیچ کدام برایش حرفی نداشتند .... بالاخره گذشت و مراحل مسابقه سپری شد تا تیم مایک و سالی در فینال مسابقه وحشت آفرینان برنده شد، نظر مایک با عمل سالی به هم گره خورد تا بیشترین رکورد در پر کردن کپسول جیغ زده شود. رکوردی که اینبار همه بترسونها حتی خانم دِن، رئیس دانشکده هنرهای ترسان، را غافلگیر کرده بود. رکوردی که همه بترسونهای قوی را پشت سر گذاشته بود تا پیام و پاسخی باشد برای نظر و عمل. برای همه هیولاهایی که بدنبال پر کردن کپسول جیغ سرزمین اند.
این تصویری از Monsters University بود که در سال 2013 به کارگردانی دن اسکنلون ساخته شد. سرتاسر این انیمیشن، بدنبال تصویرسازی "شدن" بود. "شدن" ای که برای جامعه مهم است و با بقیه "شدن"ها فاصله دارد. کشاکش سپهر نظر با زمین عمل، مهمترین جلوه ای بود که در این "شدن" نهفته بود. "شدن" ای که این بار از جیغ زدن حاصل میشد. طبیعی است که ترساندن بد است و بهره بردن از آن بدتر؛ اما به نظر این استعاره ای است از "شدن" هایی که اتفاقا همگی اینگونه اند. هنر اسکنلون دقیقا در نمایش این تناقض بود که "شدنِ" سیاه ما در کار او به غایتِ "شدن"ها تبدیل شده بود. البته اینکه بعضی "شدن"ها برای ما بد باشند و برای عده دیگری مثلا هیولاها خوب باشند، ردّ بحث اصلی این انیمیشن نبود. ساخته و پرداخته شدن برای "شدن" پیام اصلی آن بود. ساخته و پرداخته شدن برای "شدن".
آنگاه که جامعه با همه حرکت سیل گونه اش در جریان است، "شدن" آن را جهت میدهد؛ جهتی که فقط با شدن، همه التهاب پر اضطرابش سامان می یابد. التهابی که از کشاکش تزاحمات حاصل شده، فقط با جلوه "شدن" پریشانی اش درمان پذیرد. جیغ را از یک دنیای به ظاهر کودکانه وام گرفتم تا داستان بترسونی (ی مصدری) را در جامعه خودمان حکایت کنم. آنان که سودای حرکت دادن و حرکت یافتن در سر دارند، نیک می دانند که حرکت از جنس حرکت است و شدن از جنس شدن. حرکت آموخته نمیشود مگر از حرکت. شدن حاصل نمیشود مگر از شدن. پس اگر اینگونه است جای نظریاتِ شدن در کجاست؟ پیچش نظر در عمل چگونه در "شدن" ظاهر میشود؟ سوال آنجا بالا میگیرد که هر یک از این نگاه ها مکاتبی دارند و پیروانی، که اتفاقا شدنِ "شدن" را محقق میکنند. چه جالب!
آیا واقعا دعوا بر سر "شدن" است؟ چه کسانی به "شدن" می اندیشند؟ پاسخ اش ابهام آلود است. اینکه همه مختارند به "شدن" بیندیشند و برای آن سینه بسوزانند، جای خود دارد. اما، گاهی ما مجبوریم. مجبوریم که به سوی "شدن" حرکت کنیم. فردی را درنظر بگیرید که در عمقِ متلاطم جامعه گرفتار است. گرفتاری ها، سایه دوانیده و حرکتِ حرکت را ساییده است. در کنارش، عدهای هستند که به جای "شدن" به "بودن" خویش می اندیشند؛ به بودنی که ماندن در بیحرکتیِ حرکت است. او با تک تک آنها سخن میگوید، "شدن" را با "شدن" خود به آنها نشان می دهد، اما آنها برای "بودن" شان و برای "بودن" همگی و برای "بودن" استدلال میکنند، سخن میگویند و آموزش میدهند؛ آموزشی که "شدن" را نه به بهانه فراموشی بل به بخاطر استدلالهای نهفته در پس "بودن" رسمیت داده است. احتمالا کس دیگری باشد که "شدن" را فهیمده است، (البته فقط فهمیده است) با جمعی به دنبال "شدن" است، اما این بار، برای "شدن" فقط "بودن" شدن را آموخته اند، طریقی برای "شدن" ندارند، برای همین فعلا "بودن" را تمرین میکنند تا بمانند. چقدر دردآور است توجیهاتی که "شدن" را و چگونه "شدن" را پایمال میکنند. حتی نشانکها ("") ها هم تمایز "شدن" را نشان نمیدهند.
آنگاه که همه دغدغهها "شدن" میشود، همه از "بودن" خود فاصله میگیرند تا "شدن" را هم به عنوان هدف و هم وسیله ای برای رسیدن به آن بپندارند. و این تازه ابتدای مسیر است، مسیری که همه آنانیکه "شدن" را تجربه کرده اند، یک بار برای "شدنِ" دیگران، در ابتدایش قرار گرفته اند: برای نجات شان از "بودن".
و این همان داستان زیبای پیام آوری است ...
- ۹۳/۱۰/۰۹
شنیده ام که آقای دکتر دانایی در مصاحبه دکتری از اینکه عالم، شدن است یا بودن می پرسند
پرده دوم:
شهید بهشتی در مورد آقای شریعتی کتابی دارند با عنوان جستجو گری در مسیر شدن.
پرده سوم:
اگر خود من در کنار همه ی مدلهای تصمیم گیری (هانکین و ...) بخواهم مدلی را ارائه کنم حتما در مدل این طور تبیین خواهم کرد که همه عوامل (علائق، شرایط اجتماعی و ...) بر تصویر ذهنی تاثیر می گذارند و آنگاه تصویر ذهنی بر تصمیم گیری.